کد مطلب:224149 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

فضل مخالف این سیاست بود
خبر فرمان حركت به گوش ذوالریاستین رسید سخت نگران شد زیرا از منظور دور می ماند و خطر جانی هم برای او داشت و ضمنا می ترسید اخبار انقلاب عراق و حجاز به گوش مأمون برسد و لذا خود را بشتاب نزد مأمون رسانید عرض كرد تصمیم برای رفتن عراق گرفته اید؟

مأمون گفت آری -؟ فضل گفت این كار صلاح و مصلحت نیست؟ مأمون گفت چرا؟

فضل گفت - دیروز بود برادرت امین را كشتی و خلافت را از او گرفتی و برادرانت با تو به دشمنی برخاسته اند و مردم عراق و بنی عباس از این كه ولایتعهد را با ابوالحسن تفویض كردی و خلافت را از خاندان پدرت خارج ساختی سخت ناراضی و علما و فقها و آل عباس از تو بیزار و متنفر شده اند - پس بهتر است كه در خراسان بمانی تا دل ها آرامش گیرد و مدتی از قتل امین بگذرد آن گاه به عراق خواستی بروی!!!

فضل اینجا به فكر نجات برخی از رفقای خود افتاد گفت ای امیر اگر بخواهی از مشایخی كه با پدرت رشید خدمت كرده اند مشورت كنی تا در این باب هر چه نظر دارند بدان رفتار نمائی.

مأمون گفت آن مشایخ كیانند.

فضل جواب داد مانند علی بن ابی عمران - ابی مونس - جلودی این ها كسانی بودند كه با



[ صفحه 89]



بیعت ولایتعهد حاضر نشدند و به همین جهت مأمون آن ها را به زندان فرستاد [1] .

مأمون گفت بسیار خوب - این بگفت فضل را مرخص كرد.

فردای آن روز مجلسی آراست حضرت رضا (ع) بودند - امام از مأمون پرسید چه تصمیمی اتخاذ كردی؟!


[1] طبري ص 150 ص.